بسته
بسته یک پیر زن دیروز از کوچه رد می شد باخستگی می برد یک بسته را با خود دیدم که می لرزد دست و عصای او انگار سنگین بود بسته برای او بسته یک پیر زن دیروز از کوچه رد می شد باخستگی می برد یک بسته را با خود دیدم که می لرزد دست و عصای او انگار سنگین بود بسته برای او رفتم جلو گفتم: «خسته شدی مادر این بسته را حالا من می برم دیگر» آن پیرزن خندید با صورتی خسته تا خانه اش رفتیم همراه آن بسته *داوود لطف پور ...
نویسنده :
گل نرگس
13:53